ازنگاه های مردم خسته شده بود،نگاه های مشکوک وبی مورد...دلیلش رانمی دانست!چاره رارفتن به امام زاده دانست؛به سمت امام زاده ی محله رفت .واردشد.چادررابرداشت ودست به ظریح امام زاده کرد؛چشمانش اشک آلودشدوآنقدرزیرلب چیزهایی میگفت که خوابش برد.زنی اورابیدارکرد:
_بلندشودخترخانم اینجاکه جای خواب نیست!
بیدارشدومتوجه شدزمانی گذشته،بادستپاچگی وعجله باندشدوازامام زاده بیرون رفت،ولی...
دیگرازاون نگاه هاخبری نبود،تعجب کرد!!
-خدایا به این زودی جوابم دادی!!!
تااینکه متوجه شد:هنوزچادرامام زاده راروی سردارد.
[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 2:25 عصر ] [ جوان امروز ]
[ نظرات () ]